فارغ از همهمه تمام هفتههای گذشته کنار مادرش نشسته بود و با دقت حرکات دست او را نگاه میکرد که چگونه اتو را روی لباس مدرسه میکشد، سه ماه تعطیلی تمام شده بود و تا چند روز دیگر دوباره همکلاسیهایش را میدید، دلش میخواست مثل سال قبل کنار پنجره کلاس بنشیند تا بتواند رفت و آمد کشتیها را از رود کارون ببیند، همان شب منتظر پدرش بود تا عکسی را که برای رفتن به مدرسه در عکاسخانه گرفته است همراه بیاورد، اما انگار خبری نبود و او چهره غمگین پدر را میدید که آرام درباره رفتن با مادرش زمزمه میکرد.
ماه مهر از راه رسید ولی بمبارانهای متناوب اجازه حضور در کلاس درس را نداد و ذوق و شوق رفتن به مدرسه در هراس جنگ گم شد. خانواده شش نفره آنها هم مانند بقیه خرمشهریها سال 1359مجبور به ترک شهر شدند.
«هنا مسکین» ساکن محله کوشش زمان خارج شدن از خرمشهر دهساله بود ولی روزگار سخت ماهها قبل از جنگ و نیز طعم غربت را بهخوبی به یاد دارد به مناسبت سوم خرداد، سالگرد آزادسازی خرمشهر، با هنا خانم و همسرش که در زمان جنگ تحمیلی در جبهه حضور داشت گفتوگو کردیم.
سال1349 در نجف اشرف متولد شده است. نامش را «هنا» گذاشتند به معنای شادمانی و خوشبختی. دو ساله بود که پدرش بهدلیل اختلافات زیاد حکومتی بین دو کشور ایران و عراق از نجف به تهران مهاجرت کرد.
بسیار آرام و متین است. تهلهجه عربی و زبان شیرینش باعث میشود زمانی که شروع به صحبت میکند آدم دلش بخواهد فقط شنونده باشد: پدرم نانوا بود سال1351 به دلیل فشارهای زیادی که حکومت عراق به آنها آورده بود اول در تهران ساکن شد اما به دلیل زبان عربی و فرهنگی که داشت مدت زیادی نتوانست در این شهر زندگی کند و به پیشنهاد چند نفر از دوستان راهی خرمشهر شد، مکانی که به فرهنگ و زبان مادری او نزدیکتر بودند.
دلخوشی من و خواهرانم بازیکردن لب رودخانه کارون در روزهای تعطیل بود. خنده و خوشیای که چندان دوام نیاورد
پی حرفش را اینگونه میگیرد و تعریف میکند: پدرم آپارتمانی در خرمشهر اجاره کرد و در مغازه نانوایی مشغول به کار شد. دلخوشی من و خواهرانم بازیکردن لب رودخانه کارون در روزهای تعطیل بود. خنده و خوشیای که چندان دوام نیاورد. هر چند جنگ هنوز بهطور رسمی شروع نشده بود، اما هیاهوی آن از ماهها قبل به شهر آمده بود. دیگر مادر اجازه نمیداد همراه با خواهرانم تا سر کوچه برویم، رفتن به لب رودخانه کمتر و کمتر شد. بیشتر روزها در خانه بودیم و خودمان را سرگرم میکردیم.
با بهیادآوردن آن روزها مکث میکند انگار که بغض فروخوردهای دارد، پس از اندکی سکوت ادامه میدهد: آخرین روزهای شهریور59 بود که حملهها شدیدتر شده بود و صدای انفجارها نزدیکتر. من و خواهرم از ترس در کمد لباس قایم میشدیم کمدی که تا چند وقت قبلش محل بازی قایمباشک ما بود حالا تبدیل به مکانی برای پناهبردن از گلولهباران و صدای تیراندازی شده بود.
مدت زمانی نگذشته بود که پدرش گفت دیگر جای ماندن نیست او سه دختر و پسری یکساله داشت و نمیخواست ناموسش دست بعثیها بیفتد. چون بهخوبی جنس آنها را میشناخت برای بار سوم تن به مهاجرت داد، وقتی برای جمعکردن وسایل زندگی نبود بنابراین همه اسباب و اثاثیه را در خانه گذاشت، با دو ساک لباس و چند لقمه نان دست زن و بچهاش را گرفت و پای پیاده به سمت جاده ماهشهر راه افتاد.
هنا که کودکی دهساله بود جادهای خاکی را به یاد دارد که وانتبارهایی از آن رد میشدند، اما کنار جاده تا چشم کار میکرد مردهایی با لباس دشداشه دست زن و بچه خود را گرفته بودند و از شهر دور میشدند.
پاهای کوچکش توان راهرفتن نداشت از گرمای هوا خسته بود کنار جاده ایستادند تا کمی خستگی بگیرند، اما ناگهان هواپیمای بزرگی از بالای سر آنها عبور کرد، او که تا آن موقع از این فاصله نزدیک هواپیما را ندیده بود محو تماشا شده بود. پدرش او را روی زمین خواباند چشمانش را بست صدای تپش قلبش را میشنید.
پدرم مرتب به مادرم دلداری میداد و میگفت چیزی نیست فوقش یکی دو هفته دیگر برمیگردیم نگران نباش. اما نگرانی در چشمان خودش موج میزد نمیتوانست لحظهای ما را تنها بگذارد
هنا که بسیار ترسیده بود با صدای مادرش که میگفت چیزی نیست، چشمانش را باز کرد. اولین تصویری که دید ماشینی بود که کنار جاده توقف کرده بود تا آنها را همراه خودش ببرد و از مهلکه دور کند، صدای بیوقفه گریههای برادر یکسالهاش را میشنید که مادر نمیتوانست ساکتش کند، همانطور که پشت وانت نشسته بود یکباره دلش هوای خانه را کرد و جلو چشمانش کشتیهای بندر خرمشهر را میدید که چراغشان در غروب آفتاب از دوردستها برق میزد.
نفهمید کی خوابش برد اما وقتی بیدار شد متوجه شد در مسجدی در ماهشهر پناه گرفتهاند. دو سه روز بعد پدرش توانست کسی را پیدا کند تا آنها را به اهواز ببرد: «پدرم مرتب به مادرم دلداری میداد و میگفت چیزی نیست فوقش یکی دو هفته دیگر برمیگردیم نگران نباش. اما نگرانی در چشمان خودش موج میزد نمیتوانست لحظهای ما را تنها بگذارد.
10روزی در یک مسافرخانه در اهواز میمانند به امید اینکه آتش گلوله و بمباران خاموش میشود اما خبرهای ضد و نقیض آنقدر زیاد بود که بالأخره راهی قم و خانه مادربزرگش میشوند. هنا روزی را به خاطر دارد که در مسجد منتظر داییهایش بوده تا به دنبال آنها بیایند: «مسجد غلغله بود تنها ما نبودیم که خانه و زندگی خود را گذاشته و به شهرهای دیگر رفته بودیم در بین تمام آن هیاهو دایی بزرگم را دیدم که در حیاط مسجد با پدرم حرف میزد، ساعتی بعد در خانه مادربزرگ بودیم همه اهالی خانه دور هم جمع شده بودند و حرف میزدند خیلی متوجه حرفهایشان نمیشدم ولی دلم برای خانهمان تنگ شده بود».
هنا در همان شهر قم به مدرسه میرود چون زبان فارسیاش خوب بوده مشکلی در برقراری ارتباط و درس خواندن نداشته است حتی دوستانی نیز در مدرسه پیدا میکند، دوسالی در قم میمانند ولی چون خبری از پایان جنگ نبود و شرایط کاری در قم برای پدرش خیلی مناسب نبود به کاشان میروند و در شهرکی که جنگزدهها ساکن بودند خانهای میگیرند و پدر دوباره در مغازه نانوایی مشغول کار میشود.
هنا نگاه مظلومانهای دارد. او طعم غربت را چندین مرتبه چشیده است. میگوید: جنگ کم بود مهاجرت هم به آن اضافه شد. کودکیام که باید با شادی میگذشت در کولهباری که مدام باید از شهری به شهر دیگر بسته میشد گم شد. نفهمیدیم چطور بزرگ شدیم. در بین تمام این تلخیها نگاه و رفتار بعضیها که نادانسته با هموطن خود به جرم اینکه زبان او غیرفارسی است برخورد بدی میکردند بیشتر برایمان سخت بود، ما در شهر خود زندگی داشتیم و ناچار به ترک آن شده بودیم.
از پنج، شش ماه قبل از شروع جنگ در این نشستها به بزرگان طوایف و عشایر فشار میآوردند که باید از حزب بعث حمایت کنند حرفهایشان بوی جداسازی استان خوزستان میداد
چند سال بعد از پدرش درباره جنگ و حال و هوای آن روزهای خرمشهر حرفهای زیادی شنیده است. او میگوید: بهخاطر دارم پدرم از روزهایی میگفت که هنوز جنگ به طور رسمی شروع نشده بود، بین عربها مرسوم است که در ایام مختلف سال مانند مراسم ولادت یا شهادت ائمه(ع) نشستهایی را برگزار میکنند از پنج، شش ماه قبل از شروع جنگ در این نشستها به بزرگان طوایف و عشایر فشار میآوردند که باید از حزب بعث حمایت کنند حرفهایشان بوی جداسازی استان خوزستان میداد.
دنباله حرفش را میگیرد و میگوید: با تبلیغات زیاد توانسته بودند افرادی را به سمت خود جذب کنند چون آنزمان مرز باز بود رفت و آمد برای بعثیها راحت بود بنابراین سلاحهای زیادی از جمله کلاشینکف را وارد کرده بودند، آنها در مقابل مقاومت بزرگ عشیره کوتاه نمیآمدند یا او را ترور میکردند یا با بمبگذاری در بازار سعی میکردند رعب و وحشت به دل مردم بیندازند.
هنا روزی را به یاد دارد که از پشت پنجره خانهشان در خرمشهر زن همسایه را دیده بود که چطور با عجله خانه را ترک میکرد، چند روز بعد فهمیده بودند که شوهر او در بمبگذاری بازار پایش به شدت مجروح شده و نیاز است به اهواز منتقل شود.
علی تفقد خباز، همسر هنا خانم، سال 1344 در نجف اشرف متولد شده است. او نیز جزو افرادی است که پدرش اوایل دهه50 از عراق به ایران مهاجرت کرد. آنها اول در جیرفت، سپس در یزد و بعد به مشهد برای زندگی میآیند، با شروع جنگ تحمیلی با وجودی که سن و سال چندانی نداشت مدرسه را رها کرد و به عنوان نیروی داوطلب عازم جبهه شد، هشت سال جنگ تحمیلی را در لشکر77 خراسان، لشکر21 امام رضا(ع) و لشکر5 نصر بوده است.
اواخر جنگ تحمیلی زمانی که تصمیم میگیرد ازدواج کند به خانواده و دوستان میگوید دختری را به او معرفی کنند که آسیبدیده دفاع مقدس باشد، اینگونه میشود که آدرس منزل پدری هنا در کاشان به او داده میشود زمان خواستگاری تازه متوجه میشوند که پدرهای آنها در عراق با یکدیگر کار کردهاند و این آشنایی از قبل وجود دارد.
علی آقا که در دفتر مؤسسه اخلاص کار پژوهشی درباره جنگ تحمیلی انجام میدهد، صحبتهای زیادی از پدر همسرش درباره روزهای اشغال خرمشهر شنیده است که با ما در میان میگذارد: «ماشاءالله مسکین پدر هنا در سال82 به رحمت خدا رفت، اما از روزی که پایش را از خرمشهر بیرون گذاشت تا پایان عمرش دیگر به این شهر بازنگشت چون برایش سخت بود شهری را ببیند که روزی یکی از بنادر مهم کشور بوده و از نظر اقتصادی مانند تهران بود حالا به شهری تبدیل شده است که در گوشه و کنار آن مین پیدا میشود، مزارعش از بین رفته و حتی مردمانش آب آشامیدنی مناسبی ندارند».
او ادامه میدهد: هر زمان با هم همکلام میشدیم از چیزهایی که دیده یا شنیده بود برایم صحبت میکرد از همان موقع که شهر تبدیل به بمب ساعتی شده بود، از نفوذ خلق عرب در میان طوایف و گذاشتن قدم به قدم ایست و بازرسی تا شنیدن مداوم صدای تیراندازی. آسایش مردم سلب شده بود اما هرگز پیشبینی جنگ را نمیکردند چون به این تیراندازی و سروصداها عادت کرده بودند با تصور اینکه درگیری جزئی است زندگی عادی خود را میکردند.
تفقد به نقل از ماشاءالله مسکین تعریف میکند: زمانی که مردم دیدند تانکهای عراقی از شلمچه رد شده و به جایی به نام پل نو (معبری در خرمشهر) رسیدهاند و شهر دارد قدم به قدم اشغال میشود تازه فهمیدند که اینبار موضوع جدی و جنگی در کار است. نیروهای بعثی وقتی منطقه صددستگاه در خرمشهر را به تصرف خود درآوردند جنایتهای زیادی انجام دادند، عدهای را قتل عام کردند و خانوادههایی را به اسارت بردند و از آنها به عنوان نیروی کار استفاده میکردند.
درگیریها شدت پیدا کرده بود و دیگر مردم نمیتوانستند آرام بگیرند چون سلاح زیادی در دست نداشتند تصمیم گرفتند مانند زمان پیروزی انقلاب با درست کردن کوکتل مولوتوف در مقابل نیروهای بعثی بایستند یا با تفنگهای شکاریای که داشتند نگذارند آنها به خاک کشور تجاوز کنند از طرفی شغل بیشترشان کشاورزی و دامداری بود زمانی که به روستاها تجاوز شد کشاورزان با بیل و کلنگ به مقابله دشمن رفته بودند که بسیاری از آنها شهید و برخی نیز به اسارت درآمدند.
با آغاز جنگ غیرخرمشهریهای ساکن به شهرهای خود بازگشتند، اما خود خرمشهریها تا زمان سقوط مسجد جامع در مقابل نیروهای بعثی مقاومت کردند
خرمشهر، شهری مهاجرپذیر بود و بندرش حرف اول را در کشور میزد، درست مانند بندر شهید رجایی در فاصله 15کیلومتری خروجی غربی شهر بندرعباس که بزرگترین و پیشرفتهترین پایانههای کانتینری کشور را در اختیار دارد. از طرف دیگر یکی از مکانهای گردشگری هم به شمار میرفت با آغاز جنگ غیرخرمشهریهای ساکن به شهرهای خود بازگشتند، اما خود خرمشهریها تا زمان سقوط مسجد جامع در مقابل نیروهای بعثی مقاومت کردند.
تفقد با اشاره به اینکه هیچکدام از خرمشهریها فکر نمیکردند این اشغال به هشت سال جنگ تبدیل شود، گریزی به یکی از خاطرات عموی خود میزند و میگوید: یکی از طلافروشان خرمشهری که از دوستان نزدیک عمویم بود با نزدیکشدن تانکهای عراقی طلاهای خود را در حیاط خانهاش چال میکند و رویش را میپوشاند تا کسی متوجه نشود چون فکر میکرد یک هفته دیگر دوباره برمیگردد، اما یک هفته او به ماهها تبدیل شد.
او از استقامت پیرمرد و پیرزنی در شهر هویزه میگوید که روایت ایستادگی آنها توسط خود بعثیها نقل شده است: «نیروهای بعثی که به هویزه میرسند میبینند پیرمرد و پیرزنی هنوز شهر را ترک نکردهاند وقتی از آنها سؤال میکنند که چرا نرفتهاند میگویند اینجا خانه ماست چرا باید خانه خود را رها کنیم؟!
فرمانده بعثی که ناراحت میشود پیرمرد را زیر مشت و لگد میگیرد، پیرزن میگوید این رفتار شما نشانه آزادگی نیست چطور ادعای همزبانی دارید؟ فرمانده بعثی از او میخواهد تا ایرانیها را مجوس بخواند و لعنت کند، اما او مقاومت میکند و زیربار حرف آنها نمیرود در آخر روی بدن آن دو گازوئیل میریزند و در میدانگاهی شهر هویزه در مقابل افسران ارتش عراق آنها را به آتش میکشند».
غربت و مظلومیت مردم خرمشهر را فقط خدا میداند، در قبرستان این شهر افرادی به خاک سپرده شدهاند که هیچ نام و نشانی ندارند. برخی از زنان و کودکانی که در جنگ کشته شدند جسدی از آنها پیدا نشد، زیرا وقتی گلوله تانک با آنها برخورد میکرد چیزی از پیکرشان باقی نمیماند.
از هنا درباره اولینباری که بعد از جنگ به خرمشهر رفته است سؤال میکنیم. لبخند تلخی میزند و توضیح میدهد: سال 81 بود که پس از سالها با همسرم به خرمشهر سفر کردیم.خاطرات خوش کودکی دوباره مرا به سمت رودخانه کارون برد اما آنچه میدیدم با ذهنیت کودکیام تفاوت زیادی داشت، نخلهای بیسر هنوز دیده میشد با وجودی که سالها از جنگ میگذشت.
تفقد نیز میگوید: ما در یک مدرسه ساکن شده بودیم و وقتی شیر آب را باز کردیم به جای آب ریگ بود که از لوله خارج میشد، با دیدن این وضعیت و شنیدن این موضوع که مزارع کشاورزی آلوده است مردم کار درست و درمانی ندارند، دلم گرفت و ماندن در شهر برای من و هنا سختتر شد.